سفارش تبلیغ
صبا ویژن

کلبه خاطرات حدیث


ساعت 2:11 عصر پنج شنبه 87/5/10

نویسنده: فهیمه عسکری  جمعه 16/1/1387  ساعت 7:51 صبح



 


 


 


 


خواب و بیداری


 


سفینه را که دیدم خیلی تعجب کردم برای این که اولین بار بود سفینه بزرگی را می دیدم آرام آرام به سمت آن رفتم و داخل آن را نگاه کردم با دیدن اون همه دکمه سرم داشت سوت می کشید . به آرامی داخل سفینه رفتم یک دفترچه راهنما دیدم آن را برداشتم ومطالعه کردم . بعد از این که دکمه ها را شناختم سفینه را روشن کردم ابتدا ترسیدم و فریاد کشیدم اما بعد از مدتی برایم عادی شد سفینه را از زمین بلند کردم و به سمت مدرسه رفتم و معلم و بچه های کلاسمان را سوار کردم و دسته جمعی به فضا رفتیم ما از پنجره به ستاره ها و سیاره ها نگاه میکردیم که یک دفعه یک شهاب سنگ از آن بالا به تندی باد پایین می آمد من و بچه ها ترسیده بودیم اما معلم عزیزمان با خونسردی گفت: بچه ها کمر بند های خود را محکم تر ببندید وقتی شهاب سنگ به ما نزدیک شد متوجه شد که ما خیلی ترسیده ایم سرعت خود را کم کرد و با مهربانی گفت: نترسید من مواظب هستم که با شما بر خورد نکنم ما از شهاب سنگ تشکر کردیم واز او خدا حافظی کردیم و به راه خود ادامه دادیم و در سر راه خود با یک ستاره ی دنباله دار برخورد کردیم ما می خواستیم با او صحبت کنیم اما او با عجله گفت که بچه ها منتظر او هستند و باید برود ما هم از او خداحافظی کردیم  و همین طور در آسمان زیبا می چرخیدیم که معلم ما قصری را دید و گفت: بیایید کمی در این جا استراحت کنیم. وقتی که می خواستیم سفینه را خاموش کنیم یک دفعه از خواب پریدم .


                                        


همدیگر را فراموش نکنیم


      روزی ترنم و دوستش مریم جلوی در بازی می کردند ، که دیدند همسایه ی جدیدی برایشان آمد . آنها اسباب و اثاثیه های خود را داخل خانه بردند. در ماشین بعدی دختری هم سن وسال مریم و ترنم نشسته بود . چند روزی گذشت ولی اصلا" دختر تازه وارد بیرون نمی آمد ، ترنم و مریم به در خانه ی آنها رفتند . مادر دختر، در را باز کرد. ترنم و مریم بعد از سلام و خوش آمد گویی از او خواستند تا به دخترش بگوید که بیرون بیاید و با آنها بازی کند . مادر ،دخترش را صدا کرد . دختر با مهربانی گفت بله مادر ، ترنم گفت سلام بیا با هم بازی کنیم . هر سه جلوی در نشستند ترنم خودش و مریم را معرفی کرد و از او هم پرسید اسم تو چیه ؟  دختر که هنوز کمی خجالت می کشید گفت : مینا . با هم مشغول بازی شدند تا وقت نهار رسید از هم خداحافظی کردند و رفتند . هر روز این سه دوست خوب هم دیگر را می دیدند. بعد از گذشت چند روز مریم وترنم متوجه شدند که پدر مینا شغلی ندارد و از نظر مالی سختی می کشند . این دو دختر مهربان با هم تصمیم گرفتند به آنها کمک کنند . پول های خود را روی هم گذاشتند و دیدند که خیلی کم است مریم گفت بیا به پدر ومادرمان بگوییم تا آنها هم کمی به ما پول بدهند . ترنم قبول کرد وقتی مسئله را با بزرگترها در میان گذاشتند پدر ترنم گفت دخترم شما کار خوبی کردید ولی امکان دارد که آنها ناراحت شوند و خجالت بکشند من فکر دیگری دارم . پدر رفت و تلفنی با پدر مریم صحبت کرد و با هم قرار گذاشتند که شب برای آشنایی با همسایه ی جدید به خانه آنها بروند . شب که شد دسته جمعی به خانه مینا رفتند . خانواده مینا بسیار خوشحال شدند .پدر ترنم سر صحبت را باز کرد و از پدر مینا پرسید شما کجا مشغول کار هستید ؟ پدر مینا با کمی سکوت گفت فعلا" بی کار هستم و جایی مشغول به کار نیستم . پدر مینا با خوشحالی گفت پس چه بهتر بیاید با هم کار کنیم . پدر مینا که از این پیشنهاد غافل گیر شده بود پرسید چه کاری باید بکنیم ؟ پدر ترنم گفت ما با هم یک کارگاه نجاری کوچک داریم شما هم بیاید با ما همکاری کنید تا زمانی که یک کار مناسب پیدا کنید . خانواده مینا خیلی خوشحال شدند و از این دو همسایه ی مهربان تشکر کردند. مینا و ترنم و مریم هم به نوبه ی خود خوشحال شدند . وقتی به خانه برگشتند ترنم پدر خود را در آغوش گرفت و از او تشکر کرد . پدر هم به او گفت دخترم یادت باشد که همیشه به یاد دیگران باشی و هرگز همسایه های نیازمند خود را فراموش نکنی و البته به فکر آبروی آنها هم باشی و زمانی که می خواهی به آنها کمک کنی موجب شرمندگی آنها نشوی . آن شب هر سه خانواده خوشحال بودند و خدا را شکر گذاری کردند


¤ نویسنده: محدثه عباسی

نوشته های دیگران ( )

خانه
وررود به مدیریت
پست الکترونیک
مشخصات من
 RSS 

:: بازدید امروز ::
9
:: بازدید دیروز ::
0
:: کل بازدیدها ::
6744

:: درباره من ::

کلبه خاطرات حدیث


:: لینک به وبلاگ ::

کلبه خاطرات حدیث

:: اوقات شرعی ::

:: لوگوی دوستان من::


:: خبرنامه وبلاگ ::